نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

رفتن به جنگل زیبا در ماه برگ ریزان

سلام مونس وهمدم من مریم من شیرین زبونم مهربونم نگار جونم  امروز اومدم تا خاطرهءخیلی قشنگ جمعه رو براتون بنویسم روز جمعه ساعت 10 وقتی که از خواب بیدار شدیم با خاله سادات قرار گذاشتیم تا به اتفاق هم بریم خونه مامان فاطمه یه صبحانه مشتی دور هم بخوریم وبعد از اون با   مامان فاطمه وآقا جون  راهی      بشیم بابایی هم   جوجه    کبابی  تو ی رب انار خوابوند ووسایل لازم رو از خونه مامانی جمع کردیم وراه افتادیم وسط های جاده بودیم که بابایی زد کنار با خاله سادات رفتن تا تنقلات ودوغ محلی بخرن وقتی که خریدشون تموم شد دوباره به راه افتادیم وبه جنگل چای باغ رسیدیم چقدر زیبا...
12 مهر 1392

اینم چند تا عکس از مریم و نگار (خانم خانمای من)

      لب خوشگله من     گل دخترم همش جلو آینه با خودش حرف می زنه      ا ین خانم دکتر من نگار طلا خوشگل بلا      کلاه خیلی بهت میاد خوش پوش مامان          این گل روزگار چه تعادلی داره        افسانهء دو خواهر        مریم عاشق نگاره وخیلی دوسش داره       خیلی رنگ لباست قشنگه سفید برفی              ...
7 مهر 1392

گردش عید فطر

سلام هستی من نفس من قلبم روحم  عشقم امیدهای من (مریم و نگارم ) عزیزای من بابایی 5شنبه شب ما رو برده خونه مامان مریم تا برای روز عید برنامه ریزی کنیم برنامه از این  قرار بود که شب راهی پهنه کلا شیم و سوئیت بگیریم تا فرداش بمو نیم وقتی که رسیدیم جا برایارک نبود  خیلی شلوغ بود ممی با هزار دردسر تونست سوئیت بگیره وقتی که جا به جا شدیم مامان مریم حصیر انداخت تو حیاط  هوا هم خیلی خیلی خنک بود بعد از کمی استراحت بابا جون مریم جونو برده بگردونه  دختر زیبای من    با بابا جونش 1 ساعتی غیب شدین وقتی که امدید تو دست مریم جونم کلی چیز بود باباشو حسابی سر کیسه کرده بود اره قشنگم شما دختر گل از بابا یه گیت...
18 مرداد 1392